لــعل سـلـسـبیــل
دوست ندارم پیش من که هستی، در مورد او حرف بزنی. گُر میگیرم وقتی از سلیقههای مشترکتان داد سخن میرانی. خوشم نمیآید که بیشتر از من با او وقت میگذرانی و با من که هستی، بیشتر در مورد خاطرههایت با او حرف میزنی. احساس حماقت میکنم وقتی با لبخند وانمود میکنم مشتاق شنیدن این حرفهایت هستم. پ.ن: بچه گانه است ولی...!
پارک رفتنها، توی خیابان پفک خوردن، با هم شعر خواندن و روی جدول پیادهرو راه رفتن فقط مال من و توست. دوست ندارم که این کارها را با او هم تجربه کنی. اصلا حسودیام میشود از اینکه اینقدر بدون زحمت به دل تو راه پیداکرد و حالا هی دارد درون تو پیش میآید و همین روزهاست که مسخرش بشوی...
دلم میخواهد دور دوستیمان یک حصار بکشم که یک نفر راحت نیاید همه چیز را خراب کند،آن هم من که دوستیات را بیشتر از هر چیز دوست دارم. دوست ندارم با دوست تو دوست شوم، میفهمی؟
انحصار تو شکسته شده است. حالا توی دلم مثل بادبادک بازیگوشی هستی که هی سمت او اوج میگیرد و میخواهد همین یک رشته اتصال باقیمانده بینمان را بشکند و از آسمان دل من برود...
راست میگفت مادربزرگ، به شکستنی دل بستن، اشتباه است اما لطفا پیش از رفتن، من را نشکن!
Design By : LoxTheme.com |